به گزارش مشرق، یک سال و هفت روز از درگیریهای خیابان پاسداران در تهران میگذرد. ۳۷۲ روز از آخرین باری که محمدحسین از خانهشان بیرون رفت، میگذرد. تهران، خیابان پاسداران، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی. محمدحسین با ساچمههای فراوانی که به بدنش اصابت کرده بود، زمین خورد. یک خودرو با سرعت هرچه تمام تر از رویش رد شد، دنده عقب گرفت و بار دیگر تن زخمی او را زیر گرفت. خانواده حدادیان داغدار جوان ۲۳ سالهشان هستند. زندگیشان با یک سال پیش زمین تا آسمان فرق کرده است. یک سال است که شب و روز در خانه حدادیان بر روی مردم باز است. حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید حدادیان حاوی پیامی بود که مردم به خوبی آن را دریافت کردند و گواه آن دلگرمی بیوقفه آنها به این خانواده و مطالبه برای پایمال نشدن خون این شهید بزرگوار است. در روز ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادر به خانه این شهید رفتیم تا ضمن تبریک این روز به خانم فاطمه تاجیک، مادر شهید حدادیان گفتوگویی با او داشته باشیم.
اکنون که روبهرویتان نشستهام یک سال از شهادت پسرتان گذشته است و بالطبع خیلی وسیع و واقعبینانهتر میتوانید به گذشته نگاه کنید. در نخستین سؤال از اصول تربیتی که شما در طول رشد و بزرگ شدن محمدحسین رعایت کردید برایمان بگویید.
هر مادری فرزندش را طبق سلایق، عقاید و اندیشه خودش تربیت میکند. ما بهحمدالله از ابتدا هم خانوادهای معتقد بودیم. از همان ابتدا که بچهها خواندن و نوشتن بلد نبودند، برای آنها قصههای زندگی انبیا را تعریف میکردم. بزرگتر هم که شدند کتابها و بازیها و دوستهایشان زیر نظر من و پدرشان بود. در خانه ما اینطور نبود که هر بچهای هر کاری دلش میخواست انجام دهد؛ از همان ابتدا قوانینی را برای خانه گذاشته بودیم.
حتماً شنیدهاید که بسیاری از خانوادهها میگویند فلان بچهام با بقیه بچههایم فرق دارد یا از ابتدا هم مدل دیگری بود. میخواهم بپرسم که آیا محمدحسین واقعاً با دیگر بچههایتان فرق داشت؟
محمدحسین واقعاً فرق داشت. او بچه کاملاً منظم و صبوری بود. ما حالا که فیلمهای بچگی محمدحسین را بازبینی میکنیم متوجه نظم و انظباط او میشویم. نظم از بارزترین خصوصیات او بود.
در مصاحبههای قبلی از رابطه نزدیکتان با محمدحسین گفتهاید؛ از رفاقتتان با محمدحسین بگویید.
من سه تا بچه داشتم و محمدحسین واقعاً با آنها فرق داشت. همین فرق هم باعث شد که من و محمدحسین رابطه متفاوتتری با یکدیگر داشته باشیم. در واقع رابطهای که من و محمدحسین با هم داشتیم با دو فرزند دیگرم نداشتم. محمدحسین مسائلی که برایش اهمیت داشت با من در میان میگذاشت. او از دغدغهها و اعتقاداتش با من میگفت و من به اصطلاح امروزیها دم به دماش میدادم. رازهایش فقط با من بود و این نوع رابطه را با دو فرزند دیگرم نداشتم.
بسیاری از مردم تصوری اساطیری از شهدا دارند و فکر میکنند شهیدان با هالهای از نور به دنیا آمدهاند. لطفاً از ویژگیهای ملموس و خاص محمدحسین برایمان حرف بزنید.
محمدحسین خیلی خاکی بود. یک بار در یک جمعی بودیم و یک نفر پرسید درست میگویند که شهدا آسمانیاند؟ من این را اصلاً قبول ندارم. اتفاقاً محمدحسین بیشتر از هر کسی اهل زمین بود. شهدا آدمهای زمینی هستند که با نوع زندگیشان آسمانی میشوند. شهدا هم مانند ما به این دنیا آمدهاند برای طی کردن راهی که ما در حال عبور از آن هستیم. با این تفاوت که آنها راه را درست انتخاب میکنند و زودتر به وصال میرسند.
محمدحسین بسیار شوخطبع بود. همیشه اهل خنده و گرمکردن فضای خانه بود. شوخیهای محمدحسین اندازه داشت، هرگز کسی را تحقیر و ناراحت نمیکرد و این زیرکی خودش بود که بهگونهای شوخی میکرد که هم اطرافیانش را بخنداند و هم کسی را از خود نرنجاند.
محمدحسین بسیار مستقل بود. من یادم نمیآید که برای او حتی لباسی شسته باشم. هرگز کارهایش را به کسی واگذار نمیکرد. برای تمام رفتارش حتماً حدیث، آیه یا روایتی وجود داشت. این موضوع را ما بعدها متوجه شدیم که واقعاً زندگی را بر مبنای اسلام پایهگذاری کرده بود. حالا میتوانم برای هر کدام از کارهایش روایتی بیاورم. ما اصلاً نفهمیدیم محمدحسین کی اینقدر بزرگ شد و تا اینجا رشد کرد. اصلاً منیت نداشت. محمدحسین هم مانند بقیه جوانها بود. اینطور هم نبود که بگویم او شبانهروز بر روی سجاده نماز بود. نه؛ اما به نماز یومیه اول وقتش بسیار اهمیت میداد. برعکس تصور برخی از مردم جامعه محمد شبانهروزی در حال راز و نیاز نبود؛ اما با قطعیت میتوانم بگویم که او اهلش بود.
موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مستقیم بر تربیت محمدحسین تأثیرگذاشته است؟
من همان بایدها و نبایدها را رعایت میکردم. رزق حلال را میتوانم نام ببرم؛ اما این به تنهایی نبود. حقالناس هم از جمله اصولی بود که بسیار بر روی آن حساس بودیم و به فرزندانم هم یاد داده بودم که حقالناس سهم بزرگی در رشد انسان دارد. البته این را هم بگویم که من با موسیقی هم مخالف بودم؛ اما از ابتدا این موضوع را به ناگهان منع نکردم تا در فرزندان سرکوب شود. در خانه ما اگر بچهها چیزی را میخواستند که ما با آن مخالف بودیم سعی میکردیم رفتهرفته این موضوع را به بچهها منتقل کنیم و هرگز ضربتی عمل نمیکردیم. با همین روش بود که موسیقی از زندگی بچههایمان حذف شد. البته این را هم بگویم که محمدحسین از بچگی با موسیقی میانهای نداشت و مداحی را به هر چیزی ترجیح میداد.
ما اجازه نمیدادیم که بچهها به هر مهمانی بروند و برای خانهمان یک قانون گذاشتیم. قانون خانه ما این بود که بچهها اجازه ندارند بدون پدر و مادرشان به مهمانیها بروند اما همه دوستانشان اجازه دارند که به خانه ما بیایند. من هم همیشه بهترین شرایط را برای حضور دوستانشان در خانه فراهم میکردم تا روز به آنها خوش بگذرد و روز خوبی را داشته باشند. این ترفندها و نکتههای تربیتی کوچکی است که همیشه جواب داده و برای بچهها هم مشکلساز نمیشود. روی موضوعی که احساس میکردیم برای آینده بچهها ناپسند است اسم قانون را میگذاشتیم و میگفتیم قانون خانه ما اینطور است. آنها هم قانع میشدند و بدون هیچ دردسری رشد کردند و بزرگ شدند.
در یک سال اخیر افراد بسیاری به شما سر زدهاند و اکثر آنها محمدحسین را بعد از شهادتش شناختند. طبعاً هریک از آنها با تأثیر گرفتن از محمدحسین و شهادتش اینجا آمدهاند. تاکنون در میان این افراد وجهی از محمدحسین دیدهاید که شما را به یاد فرزندتان بیندازد؟
افراد بسیاری به اینجا آمدهاند؛ اما چون هریک از آنها کمتر از یک ساعت اینجا میماندند نمیتوانم بگویم رفتارشان مرا یاد محمدحسین میانداخت. اما در میان همه این افراد یک نفر را دیدم که شباهت ظاهری زیادی به محمدحسین داشت. آنقدر به محمد شبیه بود که دلم لرزید و باورش برایم سخت بود. اما فکر میکنم مهمترین ویژگیاش ولایتمداریاش بود. افراد زیادی به اینجا آمدهاند و مطمئنم آنها یک سنخیتی با محمدحسین داشتهاند که به این خانه دعوت شدهاند. آدمهای زیادی با ظاهر متفاوتتری از ما به اینجا میآمدند؛ افرادی که به قول خودشان سر به راه نبودند و بهانه حضورشان معصومیت محمدحسین بود.
یادم میآید دختر خانمی بیش از سه بار به اینجا آمد و هر بار هم اشک میریخت و میگفت شهید محمدحسین حدادیان بر روی من تأثیر بسزایی گذاشته و من حضور او را در زندگیام حس میکنم. البته از این دست افراد بسیارند که میگویند محمدحسین را واسطه قرار دادهاند و حاجتشان را گرفتند. برخی میگویند شهید حدادیان مسیر زندگیمان را عوض کرده، برخی دیگر معتقدند شهادت محمدحسین توانسته نگاهشان را تغییر دهد. من شخصاً بر این باورم شهدای این دوران راحتتر از جوانان دستگیری میکنند، چون مشکلات و سختیهای این زمانه را بهخوبی درک کردهاند.
خواب پسر شهیدتان را میبینید؟
(با بغضی قورت داده و با نگاه به قاب عکس فرزندش) خیلی کم خواب او را میبینیم. باور کنید محمدحسین هست و من ذرهای جای خالی برای او نمیبینم. خودم هم گاهی تعجب میکنم که چگونه و چقدر راحت به زندگیام ادامه میدهم. عاشقانه دوستش داشتم و هنوز هم همان اندازه دوستش دارم. خلوت ما با هم از بین نرفته و من هنوز هم با او درد دل میکنم و مطمئنم که میشنود. گاهی دلتنگش که میشوم میگویم بیمعرفت امشب به خوابم بیا تا یکبار دیگر تو را ببینم. اما وقتی خبری از او نمیشود خدا را شکر میکنم و با خود میگویم که شاید مصلحت نیست.
خیلیها از من التماس دعا دارند، همه را به محمدحسین حواله میکنم. بدون اغراق میگویم که بسیاری از آنها آمدهاند و گفتهاند که مشکلشان حل شده و به اصطلاح حاجتشان را گرفتهاند.
مادر بودن سخت است؟
آنقدرها که میگویند نه، سخت نیست. به نظر من کمی دانایی میخواهد که باور کنیم این بچهها دست ما امانت هستند. اگر به فرزندانمان به چشم امانت نگاه کنیم نوع تربیت و رفتارمان تغییر خواهد کرد. من از قدیمالایام دعا میکردم که روز قیامت بابت نوع تربیت فرزندانم شرمنده نباشم. همیشه دلم میخواست بچههایم برای خدا زندگی کنند و برای خدا هم خرج شوند. مادر شهید حدادیان با خنده ادامه میدهد: محمدحسین که در راه خدا خرج شد؛ مانده دو فرزند دیگرم.
محمدحسین روز مادر برایتان چه کاری انجام میداد؟
بچههایم معمولاً هرسال در روز مادر پولهایشان را روی هم میگذاشتند و هدیهای برای من خریداری میکردند. محمدحسین با من رفیق بود. مرا در آغوش میکشید و از من میخواست که او را ببوسم. هنوز شیطنتهایش در جایجای این خانه جلوی چشمانم هست. انگار که خودش میدانست که خیلی ماندنی نیست و همه شصت هفتاد سال عمر یک زندگی عادی را در ۲۳ سال فشرده کرد و همه کاری برای من انجام داد.
از آخرین باری که محمدحسین را دیدید برایمان بگویید.
محمدحسین شب حادثه پیش من بود. به من گفت: مامان پاسداران شلوغ شده و تیراندازی است. من گفتم: شما نرو پاسداران! مسوولان باید رسیدگی کنند. چندبار تأکید کردم محمد پاسداران نری. محمدحسین هیچی نگفت. گفت میروم هیأت. جلوی در ایستاده بود و دستش روی دستگیره در بود. برای بار آخر به او گفتم پاسداران تیراندازی است. آن سمتها نری. در همان حالت دستش را به نشانه احترام روی سینهاش گذاشت و رفت. این آخرین تصویر من از محمدحسین است. بعد از شهادت او بارها به من گفتند که برای تدفین به معراج شهدا بروم. اما من چون شنیده بودم که او را خیلی سخت به شهادت رساندهاند؛ دل دوباره دیدنش را نداشتم و در خانه ماندم. اما در آخر با اصرار پدرش به معراج رفتم.
*صبح نو